جابر بن عبداللّه انصارى:صحابى مشهور و از اصحاب پنج امام نخستين
وى فرزند عبدالله بن عمرو بن حرام از قبيله خزرج، تيره بنى سلمه است.[1] كنيه وى را به اختلاف ابومحمد، ابوعبداللّه [2] و ابوعبدالرحمن[3] نوشته اند؛ اما ابوعبداللّه شهرت بيشترى دارد.[4] مادر جابر، انيسة بنت عنمة (عقبه) بن عدى بن سنان نيز خزرجى و از تيره بنى سلمه است.[5] از دوران پيش از اسلام جابر اخبارى در دست نيست. نخستين گزارش از او، مربوط به پيمان عقبه دوم (سال 13 بعثت) است كه در آن جابر همراه پدرش عبداللّه در كاروان 70 نفرى يثربيان حضور داشت و با پيامبر صلى الله عليه و آله بيعت كردند.[6] پدر جابر در آن جمع به عنوان يكى از نقباى دوازده گانه انصار برگزيده شد.[7] به موجب خبرى، در اين پيمان، جابر خردسال ترين فرد در ميان بيعت كنندگان بود.[8] با توجه به سال وفات و مدت عمر جابر وى احتمالاً در آن زمان 16 ساله بوده است. درباره بيعت كنندگان در عقبه به عنوان نخستين مسلمانان يثربى، آياتى از جمله 7 مائده/5؛[9] 15[10] و 23[11] احزاب/33؛ 100 و 111 توبه/9[12] و 14 صفّ/61[13] نازل شدند. (=> بيعت عقبه)جابر تا زمانى كه پدرش زنده بود، به رغم تمايل به شركت در غزوه هاى رسول خدا صلى الله عليه و آله ، از اين رو كه پدرش او را سرپرست خواهرانش قرار داده بود[14]، در نبردهاى بدر و اُحد حضور نداشت.[15] هرچند گزارش هايى از شركت او در نبرد بدر و آبرسانى به رزمندگان ارائه شده[16]، اين اخبار را برخى سيره نويسان انكار كرده اند.[17]جابر نتوانست در اُحد شركت كند؛ اما عبداللّه بن ابىّ و همراهانش را كه به بهانه بى اعتنايى پيامبر به نظرشان از اُحد بازگشته بودند، نكوهش كرد و آنان را به حفظ دين، پيامبر صلى الله عليه و آله و سرزمين خود فرا خواند.[18] پدر جابر در اين نبرد به شهادت رسيد.[19] برخى نخستين شهيد اين غزوه را وى دانسته اند.[20] پيامبر صلى الله عليه و آله قبل از بازگشت به مدينه با توجه به رفاقت و خويشاوندى او و عمرو بن جموح دستور داد آن دو را در يك قبر دفن كنند.[21] به نقل از خود جابر چون پدرش شهيد شد نزد جنازه او آمد و خواست با كنار زدن روانداز، صورتش را ببوسد؛ ولى برخى صحابه او را از اين كار نهى كردند؛ اما رسول خدا صلى الله عليه و آله كه نظاره گر اين ماجرا بود از كار جابر نهى نكرد[22]؛ نيز به نقل از جابر، مادرش جنازه پدر و دايى وى را براى بردن به شهر بر ناقه اى نهاد؛ اما در اين هنگام منادى رسول خدا صدا زد كه كشته شدگان را در محل نبرد به خاك بسپارند[23]، از اين رو در همانجا دفن شدند. در زمان حكومت معاويه، وى درصدد جارى ساختن چشمه اى در احد برآمد و اعلام شد كه هركس شهيدى در آنجا دارد حاضر گردد. جابر بعد از سال ها جنازه پدر را تازه يافت كه خون از جسدش جارى بود.[24]حسب نقل برخى مفسران از جابر، آيه 169 آل عمران/3 در پى آن نازل شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله به جابر نظر افكند و او را غمناك ديد و چون از علت آن پرسيد، جابر شهادت پدر، بدهكارى و بقاى چند دختر را علت آن دانست. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى جابر! آيا به تو بشارت ندهم كه پدرت از خداوند خواست به دنيا باز گردد و دوباره در راه خدا شهيد شود؟[25] البته قول مشهور شأن نزول اين آيه را چنين دانسته اند كه در پى نبرد احد كه مسلمانان با خيل شهدا و تبليغات سوء منافقان روبه رو شدند كه مى گفتند: اگر شما همانند ما در جنگ شركت نمى كرديد كشته نمى شديد، آرزو داشتند كه از حال شهيدانشان آگاه شوند.[26] خداوند اين آيه را در پاسخ به آنان و درباره مقام شهيدان نازل كرد كه ايشان زنده اند و نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند[27]: «ولا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا فى سَبيلِ اللّهِ اَموتـًا بَل اَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقون». جابر پيش از غزوه حمراء الاسد (سال سوم هجرى) كه بلافاصله پس از نبرد اُحد براى تعقيب سپاه قريش انجام شد[28] از پيامبر صلى الله عليه و آله درباره عزيمت به جنگ يا ماندن نزد خواهرانش پرسيد. دستور آن حضرت اين بود كه براى آنان سرپرستى قرار دهد و در اين غزوه شركت كند، از اين رو آن حضرت را همراهى كرد[29] و اين نخستين غزوه اى بود كه جابر در آن حضور يافت. آيه 172 آل عمران/3 به مناسبت اين غزوه نازل شد و طى آن از پاسخ مثبت مسلمانان (از جمله جابر) به فرمان خدا و رسولش قدردانى و براى ايشان اجر عظيم قائل شد[30]؛ نيز در آيات 173 ـ 174 كه در ارتباط با غزوه حمراءالاسد دانسته شده، ايمان و شجاعت پيامبر و اصحابش ستوده شده است. (<= حمراءالاسد / غزوه) جابر با زنى به نام سهيمه (شميمه) دختر مسعود بن اوس ازدواج كرد.[31]جابر در ديگر غزوه ها نيز شركت داشت كه تعداد آن ها را 16[32]، 18[33] و 19[34] غزوه برشمرده اند. به نقل از خود جابر او جز در نبردهاى بدر و اُحد در همه غزوه ها حضور داشته است.[35] به هنگام حفر خندق (سال پنجم هجرى) وقتى برخى از مسلمانان با صخره اى روبه رو و از كندن آن عاجز شدند، براى حل مشكل جابر را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرستادند كه با دعاى آن حضرت مشكل برطرف شد.[36] در اين غزوه جابر كه خانه اش نزديك خندق بود، رسول خدا صلى الله عليه و آله را براى اطعام، مهمان خود كرد و به رغم كمى غذا پيامبر صلى الله عليه و آله با صحابه گروه گروه به منزل او وارد شده، غذا خوردند و طعام بركت يافت.[37]جابر در غزوه حديبيه (سال ششم هجرى) حضور داشت و از اصحاب بيعت رضوان بود. وى حاضران در آن را 1400 تن برشمرده است[38]؛ نيز از جابر نقل شده كه ما با رسول خدا صلى الله عليه و آله بيعت كرديم كه تا پاى جان از آن حضرت حمايت كنيم و تنها جدّبن قيس با پنهان كردن خود در اين بيعت حاضر نشد.[39] آيه 18 فتح/48 به اين بيعت اشاره دارد. در اين آيه خداوند خشنودى خود را از بيعت كنندگان بيان مى دارد[40]: «لَقَد رَضِىَ اللّهُ عَنِ المُؤمِنينَ اِذ يُبايِعونَكَ تَحتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ ما فى قُلوبِهِم فَاَنزَلَ السَّكينَةَ عَلَيهِم واَثـبَهُم فَتحـًا قَريبـا». درباره حضور جابر در غزوه خيبر گزارش هايى متفاوت نقل شده است. مطابق نقلى از خود جابر، وى از كسانى بود كه در آن نبرد خمره هاى شراب يهود را مى شكست[41]؛ اما در مقابل، گزارشى از غيبت جابر در اين غزوه ارائه شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى او سهمى همانند حاضران در نظر گرفت.[42] كسانى كه قائل به عدم حضور او هستند، براى عدم همراهى او با سپاه اسلام علتى ذكر نكرده اند. اخبار فراوان گزارش شده از جابر از جمله كنده شدن درِ دژ به دست على عليه السلام حاكى از حضور جابر در اين غزوه است.[43] جابر شمار سپاه اسلام را در حديبيه 1400 تن دانسته است.[44] از حضور جابر در غزوه تبوك (سال نهم هجرى) نيز ياد شده است.[45]جابر و روايات شأن نزول:
1. به نقل برخى مفسران از جابر، رسول خدا صلى الله عليه و آله وى و گروهى را به سريه اى (خبط) فرستاد و بر اثر تاريكى نتوانستند قبله را تشخيص دهند و هر يك نظرى دادند. چون صبح شد، خلاف جهتى كه نماز خوانده بودند ثابت شد. وقتى از سفر بازگشتند از پيامبر صلى الله عليه و آله در اين باره پرسيدند. آن حضرت سكوت كرد و آيه«ولِلّهِ المَشرِقُ والمَغرِبُ فَاَينَما تُوَلّوا فَثَمَّ وَجهُ اللّهِ اِنَّ اللّهَ وسِعٌ عَليم؛ مشرق و مغرب از آن خداست و به هرسو رو كنيد آنجا وجه خداست. خداوند بى نياز و داناست» (بقره/2، 115) نازل[46] و حكم آن مشخص شد. شأن نزول هاى ديگرى نيز براى آيه ذكر شده است.2. به نقل سدّى، جابر دختر عمويى مطلّقه داشت. پس از انقضاى عده شوهرش قصد رجوع به وى را داشت و زن نيز راضى بود؛ اما جابر (كه خود را ولىّ او مى دانست) در اعتراض به طلاقش با رجوع او مخالفت مى كرد. آيه 232 بقره/2 در اين باره نازل شد و از منع اولياى زن مطلّقه كه مانع رجوع شوهر به همسرش بودند، نهى كرد[47] و چنين رجوعى را پس از سپرى شدن عدّه و با رضايت طرفين بى مانع و چنين عملى را مايه پاكى دانست : «واِذَا طَـلَّقتُمُ النِّساءَ فَبَلَغنَ اَجَلَهُنَّ فَلا تَعضُلوهُنَّ اَن يَنكِحنَ اَزوجَهُنَّ اِذا تَرضَوا بَينَهُم بِالمَعروفِ ذلِكَ يوعَظُ بِهِ مَن كانَ مِنكُم يُؤمِنُ بِاللّهِ واليَومِ الأخِرِ ذلِكُم اَزكى لَكُم واَطهَرُ واللّهُ يَعلَمُ واَنتُم لا تَعلَمون». شأن نزول هاى ديگرى نيز براى اين آيه ذكر شده است. بى ترديد برادر و پسر عمو در فقه شيعه هيچ گونه ولايتى بر خواهر و دختر عموى خود ندارند. شايد در جاهليت چنين حقى به غالب بستگان نزديك داده مى شد كه در ازدواج زنان و دختران خويشاوندان دخالت كنند.[48]3. مفسران به نقل خود جابر آورده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بستر بيمارى و در حال بيهوشى جابر از وى عيادت كرد و پس از وضو گرفتن مقدار مانده آب را بر روى جابر پاشيد و او پس از بهبودى عرض كرد: اى رسول خدا! تكليف اموال من پس از درگذشتم چيست؟ پيامبر صلى الله عليه و آله سكوت كرد. چيزى نگذشت كه آيات 11 ـ 12 نساء/4 (مشهور به «آيه ميراث» نازل شد و سهم وارث را مشخص كرد[49]: «يوصيكُمُ اللّهُ فى اَولـدِكُم لِلذَّكَرِ مِثلُ حَظِّ الاُنثَيَينِ فَاِن كُنَّ نِساءً فَوقَ اثنَتَينِ فَلَهُنَّ ثُلُثا ما تَرَكَ واِن كانَت وحِدَةً فَلَهَا النِّصفُ ولاَِبَوَيهِ لِكُلِّ وحِدٍ مِنهُمَا السُّدُسُ مِمّا تَرَكَ اِن كانَ لَهُ وَلَدٌ فَاِن لَم يَكُن لَهُ وَلَدٌ...». خداوند در آيه نخست حكم طبقه اول وارثان (فرزندان، پدران و مادران) را كه بر ديگر خويشاوندان مقدم هستند و در آيه بعدى چگونگى ارث زن و شوهر از يكديگر را بيان كرده است.4. برخى مفسران به نقل از جابر آورده اند كه وى بيمار شد و به رسول خدا صلى الله عليه و آله عرض كرد: وارث من فقط خواهرانم (به تعداد7 يا 9نفر) هستند. ميراث آن ها چگونه است؟ آيا براى آنان به ثلث (يا ثلثين) وصيت نكنم؟ آيه 176 نساء/4 مشهور به آيه «فرايض» نازل شد و حكم ميراث آنان را روشن ساخت.[50] به عقيده برخى مفسران، اين آخرين آيه اى است كه درباره احكام اسلام بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نازل شده است[51]:«يَستَفتونَكَ قُلِ اللّهُ يُفتيكُم فِى الكَلــلَةِ اِنِ امرُؤٌا هَلَكَ لَيسَ لَهُ وَلَدٌ ...». اين آيه مقدار ارث برادران و خواهران را بيان مى كند و بر خلاف آيه 12 نساء/4 كه ناظر به ارث برادران و خواهران مادرى است، آيه مورد بحث درباره برادران و خواهران پدرى و مادرى يا پدرى سخن مى گويد.5. برپايه نقلى، جابر دختر عمويى نابينا و بى بهره از جمال داشت كه اموالى از پدرش به ارث برده بود. جابر از ازدواج با او كراهت داشت و از ازدواج وى با فردى ديگر به سبب احتمال از دست رفتن ميراثش بيم داشت، از اين رو از پيامبر صلى الله عليه و آله در اين باره پرسيد و آيه 127 نساء/4 نازل شد.[52] در گزارش ديگرى آمده است كه در پى پرسش جابر درباره ارث بردن زن نابينا و زشترو اين آيه نازل شد و سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله را درباره ارث بردن چنين زنى تأييد كرد[53]: «ويَستَفتونَكَ فِى النِّساءِ قُلِ اللّهُ يُفتيكُم فيهِنَّ وما يُتلى عَلَيكُم فِى الكِتـبِ فى يَتـمَى النِّساءِ الّـتى لا تُؤتونَهُنَّ ما كُتِبَ لَهُنَّ وتَرغَبونَ اَن تَنكِحوهُنَّ والمُستَضعَفينَ مِنَ الوِلدنِ واَن تَقوموا لِليَتـمى بِالقِسطِ وما تَفعَلوا مِن خَيرٍ فَاِنَّ اللّهَ كَانَ بِهِ عَليمـا»؛ از تو درباره زنان فتوا مى خواهند. بگو: خداست كه درباره آنان به شما فتوا مى دهد، چنان كه پيش تر نيز احكامى را درباره آنان بيان كرد و نيز خداست كه در اين كتاب درباره آنچه در خصوص زنان يتيم بر شما تلاوت مى شود، به شما فتوا مى دهد؛ زنان يتيمى كه حقوق مقررشان را از آنان دريغ مى داريد و از اينكه با آن ها ازدواج كنيد، دورى مى كنيد و نيز خداست كه در اين كتاب درباره كودكان ناتوان شمرده شده اى كه حقوقشان را از ميراث نمى دهيد به شما فتوا مى دهد [و شما را از پايمال كردن حقشان برحذر مى دارد] و همچنين خداست كه درباره يتيمان به شما فتوا مى دهد كه با آنان به عدل و داد رفتار كنيد و هر كار نيكى انجام دهيد خدا آن را مى داند».مناقب جابر:
جابر مناقبى فراوان داشت.[54] ترمذى[55] و مباركفورى[56] بابى در مناقب او دارند. بنا به نقلى رسول خدا صلى الله عليه و آله در ليله البعير (شبى كه جابر مركبش را به پيامبر فروخت و شرط كرد تا مدينه پشت سر آن حضرت بر مركبش سوار باشد)[57] 25 بار براى وى استغفار كرد.[58] ابن سعد استغفار پيامبر براى جابر را در غزوه ذات الرقاع (سال چهارم هجرى)[59] دانسته و يادآور شده است كه آن حضرت در اين غزوه از وام هاى پدرش پرسيد[60]؛ نيز نقل شده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله جابر را بر مركبش سوار كرد و از آن حضرت 70 حديث شنيد كه كسى نشنيده بود.[61] در گزارشى مربوط به نبرد خندق آمده است كه جابر رسول خدا را براى اطعام دعوت كرد و چون حاضران زياد بودند و طعام اندك بود، بركت يافت[62] و با دعاى آن حضرت، گوسفند ذبح شده نيز دوباره زنده شد.[63]جابر پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله :
او از حاميان و ياران امام على عليه السلام بود[64] و بنا به نوشته برخى، شيعيان عقيده دارند كه جابر جزو 12 نفرى است كه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله مرتد نشدند.[65] از مشاركت جابر در رويدادهاى عصر سه خليفه نخست اطلاع اندكى موجود است. وى در عصر خليفه اول به همراه خالدبن وليد در فتوحات شام شركت داشت[66]؛ نيز در خلافت عمر در نبرد قادسيه (سال 15 هجرى) حضور داشت[67] و از سوى عمر، عريف (بزرگ و سرشناس) قبيله خود بود.[68] به موجب خبرى، جابر در ماجراى قيام بر ضدّ عثمان، ميان معترضان مصرى و عثمان، ميانجيگرى كرد.[69]در دوران خلافت اميرمؤمنان عليه السلام جابر از ياران ويژه آن حضرت بود. او را از اعضاى گروه «شُرطة الخَميس» دانسته اند كه فدايى آن حضرت بوده اند. وى در نبرد صفين حضور داشت.[70] شركت او در نبرد نهروان نيز گزارش شده است.[71] او در پاسخ پرسشى درباره جنگ هاى آن حضرت گفت: جز كافر در حقانيت جنگ هاى او شك نمى كند.[72]جابر و بنى اميه:
وى خلافت چند تن از امويان را درك كرد. گويند: در يورش سپاه معاويه به فرماندهى بسربن ارطات به مدينه (سال 40 هجرى)، كه با غارت و تهديد و بيعت گرفتن براى معاويه توأم بود و در پى جابر براى بيعت فرستاد، جابر نزد ام سلمه (همسر رسول خدا) رفت و ترس از كشته شدن خود را يادآور شد و بيعت با معاويه را نيز گمراهى خواند و نظر وى را جويا شد. ام سلمه گفت: در اين صورت بيعت شما همانند عمل اصحاب كهف خواهد بود كه به رغم ميل خود با قومشان در اعياد شركت مى كردند و به هيئت آنان درمى آمدند[73]، از اين رو جابر نزد فرمانده سپاه بنى اميه رفت و به اكراه با معاويه بيعت كرد.[74] بنا به گزارشى هنگامى كه معاويه در طلب عصا و منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله برآمد (سال 50هجرى) تا آن ها را به دمشق ببرد، جابر و ابوهريره نزد او رفته، به وى گوشزد كردند كه آن ها از جاى خود تغيير داده نشوند، از اين رو معاويه از تصميم خود منصرف شد[75]؛ نيز در جريان تهاجم سپاهيان يزيد به مدينه (سال 63 هجرى) در حالى كه قادر به ديدن جايى نبود سخنى را از پيامبر صلى الله عليه و آله براى لشكريان شام روايت كرد كه هركس اهل مدينه را بترساند قلب مرا ترسانده است. سپاه اموى خواستند او را بكشند؛ اما مروان بن حكم اموى مانع آنان شد و دستور داد وى را به خانه اش برده، در را به روى او ببندند.[76] گزارشى از سفر جابر به مصر در دهه 50 ارائه شده است.[77]هنگامى كه حصين بن نمير در پى مرگ مسلم بن عُقبه (مُسْرف) و پس از كشتار مردم مدينه در واقعه حره به فرماندهى سپاه يزيد منصوب و براى جنگ با ابن زبير عازم مكه شد و آن را به منجنيق بست[78]، ابن زبير اطراف كعبه را ويران كرد و چون به خانه خدا نيز آسيب وارد شد، براى تخريب كعبه و بازسازى آن مشورت كرد. جابر و عبد اللّه بن عمر به تخريب آن نظر دادند؛ اما عبد الله بن عباس موافق نبود. ابن زبير كعبه را تخريب و دوباره آن را بنا كرد.[79]در ماجراى يورش حبيش بن دلجه در زمان عبدالملك بن مروان به مدينه (سال 65 هجرى)، او در پى جابر فرستاد و از وى خواست با عبدالملك به عنوان خليفه بيعت كند و با خدا پيمان ببندد كه به بيعتش وفادار بماند و تهديد كرد كه در صورت خوددارى خون وى را خواهد ريخت. جابر بيعت با او را كارى دشوار برشمرد و گفت: با وى با همان شرطى كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله در حديبيه بيعت كرديم (نگريختن) بيعت مى كنم.[80] به موجب نقلى عبدالملك در سفر حج 500 درهم به جابر بخشيد و او پذيرفت.[81] در اين ملاقات جابر، حرمت شهر مدينه را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را «طيبه» ناميده يادآور شد و از عبد الملك خواست به اهل آن شهر كه محصور هستند رسيدگى كرده، حق خويشاوندى را به جاى آورد؛ اما اين سخن بر عبدالملك ناگوار آمد و از جابر روى برگرداند؛ ولى جابر همچنان بر خواسته خود اصرار مى ورزيد تا اينكه جابر را پسرش بنا به اشاره نديم عبدالملك به سكوت دعوت كرد.[82]جابر، انس بن مالك و سهل بن سعد از كسانى بودند كه حَجّاج بن يوسف جهت تحقير آنان همانند اهل ذمه بر دستان يا بر گردنشان مهر نهاد.[83] وى جابر را به لعن امام على عليه السلام دستور داد و تهديد كرد در صورت امتناع دست و پايشان را قطع خواهد كرد.[84] به نقل از جابر وى بر حَجّاج وارد شده و بر او سلام نكرده است.[85] با توجه به حكمرانى حَجّاج در حجاز، جابر وصيت كرده بود كه وى بر جنازه اش نماز نخواند.[86] جابر همچنين به استخفاف حَجّاج نسبت به قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و منبر او عكس العمل نشان داد.[87]جابر و اهل بيت عليهم السلام :
وى از پيشگامان رجوع به امام على عليه السلام بود[88] و در مدينه مى گشت و مى گفت: «علّيٌ خير البشر»[89]، اى گروه انصار! فرزندانتان را با حبّ على عليه السلام ادب كنيد[90] و اين در حالى بود كه ضدّ آن حضرت تبليغات فراوانى صورت مى گرفت. به نقل از جابر آمده است كه ما منافقان را با بغض اميرمؤمنان عليه السلام مى شناختيم[91] و از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كرد كه دارنده بغض على عليه السلام وارد حوض كوثر نمى شود[92]؛ نيز جابر ناقل روايت نجواى پيامبر صلى الله عليه و آله با مولى الموحدين، على عليه السلام در غزوه طائف است.[93] از او نقل شده كه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم. على عليه السلام وارد شد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «هذا و شيعته هم الفائزون».[94]ديگر احاديث مشهور او درباره اميرمؤمنان و اهل بيت عليهم السلام عبارت اند از: حديث لوح[95]، حديث قتال على عليه السلام با ناكثين، قاسطين و مارقين[96]، حديث منزلت[97]، تعداد امامان[98]، روايت غدير[99]، حديث شجره[100]، حديث سدّ باب[101]، روايت غيبت امام زمان(عج) و اينكه قائم از فرزندان رسول خداست[102] و اين حديث كه هركس بغض اهل بيت عليهم السلام را داشته باشد روز قيامت يهودى محشور مى شود.[103] جابر از اصحاب امامان نخستين بود.[104] به نقل خود جابر، پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: زنده مى مانى تا فردى از فرزندانم را كه شبيه من و نامش نام من است مى بينى. سلام مرا به او برسان.[105] جابر كه مى ترسيد سنش بالا رفته، رحلت كند، مى گفت: باقر! باقر! كجايى، تا اينكه آن حضرت را ملاقات كرد و دست و پايش را بوسيد و سلام رسول خدا صلى الله عليه و آله را به وى رساند.[106]جابر نخستين زائر حسينى بود كه در اربعين سيدالشهداء عليه السلام با حالتى پريشان به زيارت آن حضرت نائل آمد.[107]علم جابر:
وى فردى دانشمند بود و افزون بر كنجكاوى در عصر رسول خدا صلى الله عليه و آله و فرا گرفتن علوم بسيارى از آن حضرت و برخى صحابه برجسته، پس از رحلت آن حضرت نيز پيوسته در پى فراگيرى علم بود، چنان كه گفته شده: او در خصوص شنيدن حديث قصاص به مصر رفت تا آن را از عبدالله بن انس(انيس) بشنود[108]، از اين رو او را حافظ سنت نبوى و مكثر در حديث خوانده اند.[109] گفته شده: رسول خدا كلماتى از جبرئيل را به وى آموخت.[110] جابر در زمان خود از مفتيان مدينه بود.[111] سهم جابر در گزارش هاى حوادث صدر اسلام فراوان است. او از پيشروان در تفسير[112] و از راويان مشهور حديث نبوى است و از او 1540 حديث نقل شده و داراى مسند است.[113] نسخه خطى مسند جابر به روايت عبداللّه بن احمدبن حنبل در خزانة الرباط (در مغرب) موجود است.[114]جابر در مدينه حلقه درسى داشت. از هشام بن عمرو، نقل شده كه جابر را ديدم كه در مسجد دور او را احاطه كرده بودند و از او روايت مى شنيدند.[115]از جابر كسان بسيارى از جمله سعيد بن مسيب، عطاء[116]، حسن بصرى و شعبى[117] حديث نقل كرده اند. مزى و ابن عساكر نام ناقلان احاديث جابر را ثبت كرده اند.[118]جابربن عبداللّه در عين حال كه خود از مفسران، فقها و محدثان مشهور بود، بسيار متواضع بود، چنان كه وقتى از درگذشت ابن عباس اطلاع يافت وى را داناترين و حليم ترين مردم معرفى كرد.[119] ابن عساكر به پاره اى از سخنان حكمت آميز جابر اشاره كرده است.[120]جابر در اواخر عمر به مكه كوچ كرد؛ اما دوباره به مدينه بازگشت[121] و در آن شهر كه زادگاهش بود درگذشت. او به هنگام مرگ، نابينا بود[122] و آخرين فرد از صحابه مدنى بود كه درگذشت؛ اما برخى سهل بن سعد را آخرين صحابه درگذشته در مدينه دانسته اند[123] و جابر را آخرين فرد از اهل عقبه برشمرده اند كه رحلت كرد.[124]وفات جابر به اختلاف سال هاى 68[125]،74[126]، 77[127]، 78[128] و 79[129] ذكر شده است. او به هنگام رحلت حدود 90[130] يا 94[131] سال سن داشت و ابان بن عثمان اموى حاكم مدينه بر جنازه اش نماز گزارد.[132] به نقلى نماز گزارنده بر وى حجّاج بن يوسف بوده است[133]؛ اما اين گزارش، با خبرى كه مى گويد: جابر وصيت كرده بود حَجّاج بر او نماز نخواند سازگارى ندارد[134]، ضمن آنكه به هنگام وفات جابر، حجّاج در عراق بوده است. شايد او براى حج آمده و مصادف با درگذشت جابر بوده است.[135]دو پسر جابر، محمد وعبدالرحمن از همسرش شميمه (سهيمه) بنت مسعود بن اوس[136] از راويان حديث بودند كه از سوى اهل حديث تضعيف شده اند.[137] ديگر پسر جابر محمود بود.[138] از نسل جابر كسانى به افريقيه مهاجرت كردند[139]؛ نيز در بخارا[140] و ايران برخى از نسل او حضور دارند. شيخ مرتضى انصارى از تبار جابر است.[141]نظر به شخصيت برجسته جابر، تك نگاشته هايى درباره او به نگارش درآمده اند. جابربن عبداللّه انصارى زندگى نامه و گزيده روايات از حسين واثقى، از آن جمله است.منابع
احكام القرآن، ابن العربى (م. 543 ق.)، به كوشش محمد، لبنان، دارالفكر؛ اختيار معرفة الرجال (رجال كشّى) (م. 330 ق.)، الطوسى (م. 460 ق.)، به كوشش ميرداماد و رجائى، قم، آل البيت عليهم السلام لاحياءالتراث، 1404 ق؛ اسباب النزول، الواحدى (م. 468 ق.)، به كوشش ايمن صالح، قاهرة، دارالحديث؛ الاستيعاب، ابن عبدالبر (م. 463 ق.)، به كوشش البجاوى، بيروت، دارالجيل، 1412 ق؛ اسد الغابه، ابن اثير على بن محمد الجزرى (م. 630 ق.)، بيروت، دارالكتاب العربى؛ الاصابه، ابن حجر العسقلانى (م. 852 ق.)، به كوشش على محمد و ديگران، بيروت، دارالكتب العلمية، 1415 ق؛ الاعلام، الزركلى (م. 1389 ق.)، بيروت، دارالعلم للملايين، 1997 م؛ اعيان الشيعه، سيد محسن الامين (م. 1371 ق.)، به كوشش حسن الامين، بيروت، دارالتعارف؛ الامالى، الصدوق (م. 381 ق.)، قم، البعث، 1417 ق؛ الامالى، الطوسى (م. 460 ق.)، قم، دارالثقافة، 1414 ق؛ الامامة و السياسه، ابن قتيبة (م. 276 ق.)، به كوشش على شيرى، بيروت، شريف رضى، 1413 ق؛ امتاع الاسماع، المقريزى (م. 845 ق.)، به كوشش محمد عبدالحميد، بيروت، دارالكتب العلمية، 1420 ق؛ الانساب، السمعانى (م. 562 ق.)، به كوشش عبدالله عمر، بيروت، دارالجنان، 1408 ق؛ انساب الاشراف، البلاذرى (م. 279 ق.)، به كوشش سهيل زكار و رياض زركلى، بيروت، دارالفكر، 1417 ق؛ انوار التنزيل، البيضاوى (م. 685 ق.)، به كوشش مرعشلى، بيروت، دار احياءالتراث العربى، 1418 ق؛ بحارالانوار، المجلسى (م. 1110 ق.)، بيروت، دار احياء التراث العربى، 1403 ق؛ البدء والتاريخ، المقدسى (م. 355 ق.)، بيروت، دارصادر، افست، 1903 م؛ البداية والنهايه، ابن كثير (م. 774 ق.)، به كوشش على شيرى، بيروت، دار احياء التراث العربى، 1408 ق؛ بشاره المصطفى، محمدبن على الطبرى (م. 525 ق.)، به كوشش القيومى، قم، النشر الاسلامى، 1420 ق؛ تاريخ الاسلام و وفيات المشاهير، الذهبى (م. 748 ق.)، به كوشش عمر عبدالسلام، بيروت، دارالكتاب العربى، 1410 ق؛ تاريخ الامم والملوك، الطبرى (م. 310 ق.)، به كوشش گروهى از علماء، بيروت، اعلمى، 1403 ق؛ تاريخ بغداد، الخطيب البغدادى (م. 463 ق.)، به كوشش عبدالقادر، بيروت، دارالكتب العلمية، 1417 ق؛ تاريخ خليفة بن خياط، خليفة بن خياط العصقرى (م. 240 ق.)، به كوشش سهيل زكار، بيروت، دارالفكر، 1414 ق؛ التاريخ الصغير، البخارى (م. 256 ق.)، به كوشش محمود ابراهيم، بيروت، دارالمعرفة، 1406 ق؛ التاريخ الكبير، البخارى (م. 256 ق.)، بيروت، دارالفكر، 1407 ق؛ تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر (م. 571 ق.)، به كوشش على شيرى، بيروت، دارالفكر، 1415 ق؛ تاريخ المدينة المنوره، ابن شبّة النميرى (م. 262 ق.)، به كوشش شلتوت، قم، دارالفكر، 1410 ق؛ تاريخ اليعقوبى، احمد بن يعقوب (م. 292 ق.)، بيروت، دارصادر، 1415 ق؛ التبيان، الطوسى (م. 460 ق.)، به كوشش العاملى، بيروت، دار احياء التراث العربى؛ التحرير الطاوسى، حسن بن زين الدين (م. 1011 ق.)، به كوشش جواهرى، قم، مكتبة النجفى، 1411 ق؛ تحفة الاحوذى، المبارك فورى (م.1353 ق.)، بيروت، دارالكتب العلمية، 1410 ق؛ تفسير جوامع الجامع، الطبرسى (م. 548 ق.)، به كوشش گرجى، تهران، 1378 ش؛ تفسير فرات الكوفى، الفرات الكوفى (م. 307 ق.)، به كوشش محمد كاظم، تهران، وزارت ارشاد، 1374 ش؛ تفسير القرآن الكريم، ابوحمزة الثمالى (م. 148 ق.)، گردآورى عبدالرزاق حرزالدين، به كوشش معرفت، قم، الهادى، 1420 ق؛ تفسير القمى، القمى (م. 307 ق.)، به كوشش الجزائرى، قم، دارالكتاب، 1404 ق؛ تفسير نمونه، مكارم شيرازى و ديگران، تهران، دارالكتب الاسلامية، 1375 ش؛ تهذيب الكمال، المزى (م. 742 ق.)، به كوشش بشار عواد، بيروت، الرسالة، 1415 ق؛ الثقات، ابن حبان (م. 354 ق.)، الكتب الثقافية، 1393 ق؛ جامع البيان، الطبرى (م. 310 ق.)، بيروت، دارالمعرفة، 1412 ق؛ الجامع لاحكام القرآن، القرطبى (م. 671 ق.)، بيروت، دار احياء التراث العربى، 1405 ق؛ الجرح والتعديل، ابن ابى حاتم الرازى (م. 327 ق.)، دكن، دائره المعارف العثمانية، بيروت، دارالفكر، 1372 ق؛ جمهرة انساب العرب، ابن حزم (م. 456 ق.)، به كوشش لجنة من العلماء، بيروت، دارالكتب العلمية، 1418 ق؛ الجواهر الحسان، الثعالبى (م. 875 ق.)، به كوشش عبدالفتاح و ديگران، بيروت، دار احياء التراث العربى، 1418 ق؛ الجوهرة فى نسب الامام على و آله عليهم السلام ، البرى (ق. 7)، به كوشش التونجى، دمشق، مكتبة النورى، 1402 ق؛ خاتمة المستدرك، النورى (م. 1320 ق.)، قم، آل البيت عليهم السلام لاحياءالتراث، 1415 ق؛ دلائل النبوه، ابونعيم الاصفهانى (م. 430 ق.)، به كوشش محمد رواس و عبدالبر عباس، بيروت، دارالنفائس، 1406 ق؛ دلائل النبوه، البيهقى (م. 458 ق.)، به كوشش عبد المعطى قلعجى، بيروت، دارالكتب العلمية، 1405 ق؛ رجال الطوسى، الطوسى (م. 460 ق.)، به كوشش قيومى، قم، نشر اسلامى، 1415 ق؛ روح المعانى، الآلوسى (م. 1270 ق.)، به كوشش على عبدالبارى، بيروت، 1415 ق؛ روض الجنان، ابوالفتوح رازى (م. 554 ق.)، به كوشش ياحقى و ناصح، مشهد، آستان قدس رضوى، 1375 ش؛ زادالمسير، ابن الجوزى (م. 597 ق.)، به كوشش عبدالرزاق، بيروت، دارالكتاب العربى، 1422 ق؛ سنن الترمذى، الترمذى (م. 279 ق.)، به كوشش عبدالوهاب، بيروت، دارالفكر، 1402 ق؛ السنن الكبرى، البيهقى (م. 458 ق.)، بيروت، دارالفكر؛ سنن النسائى، النسائى (م. 303 ق.)، بيروت، دارالفكر، 1348 ق؛ سير اعلام النبلاء، الذهبى (م. 748 ق.)، به كوشش گروهى از محققان، بيروت، الرسالة، 1413 ق؛ السيرة النبويه، ابن هشام (م. 8 ـ 213 ق.)، به كوشش محمد محى الدين، مصر، مكتبة محمد على صبيح و اولاده، 1383 ق؛ شذرات الذهب، عبدالحى بن العماد (م. 1089 ق.)، بيروت، دارالفكر، 1409 ق؛ شواهد التنزيل، الحاكم الحسكانى (م. 506 ق.)، به كوشش محمودى، تهران، وزارت ارشاد، 1411 ق؛ الصحيح من سيره النبى صلى الله عليه و آله ، جعفر مرتضى العاملى، بيروت، دارالسيرة، 1414 ق؛ الطبقات، خليفة بن خياط (م. 240 ق.)، به كوشش سهيل زكّار، بيروت، دارالفكر، 1414 ق؛ الطبقات الكبرى، ابن سعد (م. 230 ق.)، بيروت، دار صادر؛ طبقات مفسران شيعه، عقيقى بخشايشى، قم، نويد اسلام، 1371 ش؛ طبقات المفسرين، احمد بن محمد الادنروى (م. قرن 11)، به كوشش سليمان بن صالح، المدينة، مكتبة العلوم والحكم، 1417 ق؛ العبر فى خبر من غبر، الحافظ الذهبى (م. 747 ق.)، به كوشش محمد السعيد، بيروت، دارالكتب العلميه؛ علل الشرايع، الصدوق (م. 381 ق.)، به كوشش بحرالعلوم، نجف، مكتبة الحيدرى، 1385 ق؛ عيون الاخبار، ابن قتيبة الدينورى (م. 276 ق.)، بيروت، دارالكتاب العربى؛ الغارات، ابراهيم الثقفى الكوفى (م. 283 ق.)، به كوشش سيد جلال الدين المحدث، بهمن، 1355 ش؛ غررالتبيان، بدرالدين الحموى (م. 733 ق.)، به كوشش عبدالجواد خلف، دمشق، دار قتيبة، 1410 ق؛ فتح البارى، ابن حجر العسقلانى (م. 852 ق.)، بيروت، دارالمعرفه؛ فقه القرآن، الراوندى (م. 573 ق.)، به كوشش حسينى، قم، كتابخانه نجفى، 1405 ق؛ الكافى، الكلينى (م. 329 ق.)، به كوشش غفارى، تهران، دارالكتب الاسلامية، 1375 ش؛ الكامل فى التاريخ، ابن اثير على بن محمد الجزرى (م. 630 ق.)، بيروت، دار صادر، 1385 ق؛ كتاب سليم بن قيس، الهلالى (م. 76 ق.)، به كوشش انصارى، قم، الهادى، 1420 ق؛ مجمع البيان، الطبرسى (م. 548 ق.)، بيروت، دارالمعرفة، 1406 ق؛ المحبّر، ابن حبيب (م. 245 ق.)، به كوشش ايلزه ليختن شتيتر، بيروت، دارالآفاق الجديده؛ المستدرك على الصحيحين، الحاكم النيشابورى (م. 405 ق.)، به كوشش مرعشلى، بيروت، دارالمعرفة، 1406 ق؛ مسند احمد، احمدبن حنبل (م. 241 ق.)، بيروت، دار صادر؛ مصباح الزائر، ابن طاوس (م. 664 ق.)، آل البيت لاحياءالتراث، 1417 ق؛ المصنّف، ابن ابى شيبه (م. 235 ق.)، به كوشش سعيد محمد، دارالفكر، 1409 ق؛ المعارف، ابن قتيبة (م. 276 ق.)، به كوشش ثروت عكاشة، قم، شريف رضى، 1373 ش؛ المغازى، الواقدى (م. 207 ق.)، به كوشش مارسدن جونس، بيروت، اعلمى، 1409 ق؛ مناقب الامام امير المؤمنين عليه السلام ، محمدبن سليمان الكوفى (م. 300 ق.)، به كوشش محمودى، قم، احياء الثقافة الاسلامية، 1412 ق؛ مناقب على بن ابى طالب عليه السلام ، احمد بن مردويه (م. 410 ق.)، قم، دارالحديث، 1424 ق؛ من لا يحضره الفقيه، الصدوق (م. 381 ق.)، به كوشش غفارى، قم، نشر اسلامى، 1404 ق؛ ميزان الاعتدال فى نقد الرجال، الذهبى (م. 748 ق.)، به كوشش البجاوى، بيروت، الدارالمعرفة، 1382 ق؛ النسب، ابن سلاّم الهروى (م. 224 ق.)، به كوشش مريم محمد، بيروت، دارالفكر، 1410 ق؛ نواسخ القرآن، ابن الجوزى (م. 597 ق.)، بيروت، دارالكتب العلميه؛ نيل الاوطار، الشوكانى (م. 1255 ق.)، بيروت، دارالجيل، 1973 م؛ وسائل الشيعه، الحر العاملى (م. 1104 ق.) به كوشش ربانى شيرازى، بيروت، دار احياءالتراث العربى، 1403 ق.سيد محمود سامانى[1]. جمهرة انساب العرب، ص 359؛ النسب، ص 286؛ الانساب، ج 3، ص 280.[2]. الثقات، ج 3، ص 51؛ الجرح و التعديل، ج 2، ص 492؛ الاصابه، ج 1، ص 546.[3]. اسدالغابه، ج 1، ص 256 - 257؛ تاريخ دمشق، ج 11، ص 208.[4]. المعارف، ص 307؛ الثقات، ج 3، ص 51؛ اسدالغابه، ج 1، ص 257.[5]. الطبقات، ابن سعد، ج 8، ص 408؛ الطبقات، خليفه، ص 172؛ تهذيب الكمال، ج 4، ص 448.[6]. الطبقات، خليفه، ص 173؛ الثقات، ج 3، ص 51؛ المعارف، ص 307.[7]. الطبقات، ابن سعد، ج 3، ص 620 - 621.[8]. المعارف، ص307؛ انساب الاشراف، ج1، ص 248؛ اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 206.[9]. مجمع البيان، ج 3، ص 260؛ روح المعانى، ج 3، ص 254.[10]. مجمع البيان، ج8، ص547؛ زادالمسير، ج3، ص453.[11]. غررالتبيان، ص 419؛ روح المعانى، ج 11، ص 167.[12]. تفسير ثعالبى، ج 3، ص 216؛ تفسير قرطبى، ج 8 ، ص 269.[13]. تفسير قرطبى، ج 19، ص 89.[14]. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 190؛ تاريخ الاسلام، ج 1، ص 206.[15]. المعارف، ص 307.[16]. اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 206؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 190؛ الاصابه، ج 1، ص 546.[17]. تاريخ الاسلام، ج 5، ص 379؛ تهذيب الكمال، ج 4، ص 448 - 449.[18]. تفسير قمى، ج 1، ص 122؛ الصحيح من سيرة النبى، ج 6 ، ص 122.[19]. السيرة النبويه، ج 2، ص 317؛ الطبقات، ابن سعد، ج 3، ص 562.[20]. الطبقات، ابن سعد، ج 3، ص 562.[21]. المصنف، ج 8، ص 487؛ نيل الاوطار، ج 4، ص 168؛ فتح البارى، ج 3، ص 173.[22]. سنن النسائى، ج 4، ص 13؛ سير اعلام النبلاء، ج 1، ص 325.[23]. سير اعلام النبلاء، ج 1، ص 325؛ الاصابه، ج 8 ، ص 40؛ الطبقات، ابن سعد، ج 3، ص 562.[24]. عيون الاخبار، ج 6، ص 318؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 190.[25]. جامع البيان، ج 4، ص 114؛ اسباب النزول، ص 109 - 110؛ السيرة النبويه، ج 3، ص 634 .[26]. جامع البيان، ج 4، ص 112؛ روض الجنان، ج 5، ص 146.[27]. جامع البيان، ج 4، ص 112 - 114؛ اسباب النزول، ص 109.[28]. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 191؛ تاريخ دمشق، ج 11، ص 219.[29]. السيرة النبويه، ج 3، ص 615 ؛ الطبقات، خليفه، ص 42؛ روض الجنان، ج 5، ص 161.[30]. جامع البيان، ج 4، ص 116 - 117؛ روض الجنان، ج 5، ص 160 - 161.[31]. الطبقات، ابن سعد، ج 8، ص 339؛ اسدالغابه، ج 5، ص 483.[32]. تاريخ دمشق، ج 11، ص 219.[33]. وسائل الشيعه، ج 20، ص 150؛ اسدالغابه، ج 1، ص 257.[34]. الثقات، ج 3، ص 51؛ التاريخ الكبير، ج 2، ص 207.[35]. الاصابه، ج 1، ص 546؛ تهذيب الكمال، ج 4، ص 449.[36]. السيرة النبويه، ج 3، ص 702 - 703؛ تفسير قمى، ج 2، ص 178.[37]. السيرة النبويه، ج 3، ص 703 - 704؛ دلائل النبوه، بيهقى، ج 3، ص 422 - 424.[38]. السيرة النبويه، ج 3، ص 786؛ السنن الكبرى، ج 6 ، ص 326.[39]. روض الجنان، ج 17، ص 331.[40]. مجمع البيان، ج 9، ص 176.[41]. المغازى، ج 2، ص 510.[42]. همان، ص 684 ؛ السيرة النبويه، ج 3، ص 794؛ ج 3، ص 810 .[43]. فتح البارى، ج 7، ص 367؛ امتاع الاسماع، ج 1، ص 310؛ البداية و النهايه، ج 7، ص 251.[44]. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 192؛ السيرة النبويه، ج 3، ص 787.[45]. المغازى، ج 3، ص 1034.[46]. اسباب النزول، ص 40؛ نواسخ القرآن، ص 47.[47]. جامع البيان، ج 2، ص 298؛ اسباب النزول، ص 84؛ مجمع البيان، ج 2، ص 583.[48]. مجمع البيان، ج 2، ص 583؛ فقه القرآن، ج 2، ص 181؛ نمونه، ج 2، ص 181.[49]. جامع البيان، ج 4، ص 186؛ اسباب النزول، ص 149؛ مجمع البيان، ج 3، ص 23.[50]. زادالمسير، ج 1، ص 503؛ مجمع البيان، ج 3، ص 229؛ احكام القرآن، ج 2، ص 109.[51]. جامع البيان، ج 6 ، ص 28؛ مجمع البيان، ج 3، ص 229.[52]. جامع البيان، ج 5، ص 193؛ التبيان، ج 3، ص 344.[53]. جامع البيان، ج 5، ص 193.[54]. شذرات الذهب، ج 1، ص 84؛ وسائل الشيعه، ج 20، ص 150.[55]. سنن الترمذى، ج 5، ص 354.[56]. تحفة الاحوذى، ج 10، ص 237 - 238.[57]. الطبقات، ابن سعد، ج 2، ص 61.[58]. الطبقات، ابن سعد، ج 2، ص 61؛ الثقات، ج 3، ص 51.[59]. تاريخ الاسلام، ج 2، ص 257.[60]. الطبقات، ابن سعد، ج 2، ص 61.[61]. تاريخ دمشق، ج 11، ص 230.[62]. السيرة النبويه، ج 3، ص 703 - 704؛ دلائل النبوه، بيهقى، ج 3، ص 422 - 424.[63]. دلائل النبوه، ابونعيم، ج 1، ق 2، ص 617.[64]. اختيار معرفة الرجال، ص 43.[65]. البدء و التاريخ، ج 5، ص 127.[66]. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 192؛ تاريخ الاسلام، ج 5، ص 377 - 378.[67]. الكامل، ج 2، ص 517.[68]. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 194.[69]. تاريخ المدينه، ج 3، ص 1135.[70]. العبر، ج 1، ص 30؛ اسدالغابه، ج 1، ص 357.[71]. من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 232؛ الاستيعاب، ج 1، ص 220.[72]. ميزان الاعتدال، ج 2، ص 251. [73]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 197 - 198؛ الغارات، ج 2، ص 603 - 606.[74]. تاريخ دمشق، ج 11، ص 235؛ الغارات، ج 2، ص 605.[75]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 177.[76]. الامامة و السياسه، ج 1، ص 236.[77]. تاريخ دمشق، ج 11، ص 213 - 214.[78]. المستدرك، ج3، ص550؛ فتح البارى، ج8، ص245.[79]. انساب الاشراف، ج 5، ص 349.[80]. الامامة والسياسه، ج 2، ص 24.[81]. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 193؛ تاريخ دمشق، ج 11، ص 235.[82]. تاريخ دمشق، ج 11، ص 235.[83]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 272؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 288؛ الكامل، ج 4، ص 358 - 359.[84]. الامامة والسياسه، ج 2، ص 24.[85]. تاريخ دمشق، ج 11، ص 234.[86]. الاصابه، ج 1، ص 547؛ اعيان الشيعه، ج 4، ص 45.[87]. الكامل، ج 4، ص 359.[88]. التحرير الطاووسى، ص 116.[89]. انساب الاشراف، ج 1، ص 353، 358؛ تاريخ بغداد، ج 7، ص 433؛ الامالى، صدوق، ص 136.[90]. الامالى، صدوق، ص 136؛ علل الشرايع، ج 1، ص 142.[91]. مناقب، كوفى، ج 2، ص 470.[92]. بحارالانوار، ج 65، ص 8.[93]. سنن الترمذى، ج 5، ص 303؛ البداية والنهايه، ج 7، ص 393؛ كشف الغمه، ج 1، ص 296.[94]. الامالى، طوسى، ص 251.[95]. همان، ص 291 - 292؛ بشاره المصطفى، ص 283 - 284.[96]. مناقب، ابن مردويه، ص 318؛ الدرالمنثور، ج 6، ص 18.[97]. الجوهرة فى نسب الامام على عليه السلام ، ص 15؛ مناقب، كوفى، ج 1، ص 529.[98]. كتاب سليم بن قيس، ص 183، 932.[99]. مناقب، كوفى، ج 2، ص 389.[100]. شواهد التنزيل، ج 1، ص 375.[101]. بشارة المصطفى، ص 405.[102]. تفسير ابوحمزه ثمالى، ص 140.[103]. تفسير فرات الكوفى، ص 21.[104]. اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 206 - 207؛ رجال الطوسى، ص 55، 59، 111، 129.[105]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 320.[106]. بحارالانوار، ج 46، ص 223 - 227؛ الكافى، ج 1، ص 469؛ تاريخ دمشق، ج 54، ص 275.[107]. مصباح الزائر، ص 286؛ اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 207؛ بشارة المصطفى، ص 125.[108]. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 191 - 192؛ تحفة الاحوذى، ج 10، ص 238؛ مسند احمد، ج 3، ص 495.[109]. الاستيعاب، ج 1، ص 220؛ اسدالغابه، ج 1، ص 257.[110]. تاريخ دمشق، ج 11، ص 231.[111]. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 189 - 190.[112]. طبقات مفسران شيعه، ج 1، ص 350.[113]. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 194؛ الاصابه، ج 1، ص 546.[114]. الاعلام، ج 2، ص 104.[115]. تهذيب الكمال، ج 4، ص 452؛ الاصابه، ج 1، ص 546.[116]. الجرح و التعديل، ج 1، ص 492.[117]. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 189 - 190، 194.[118]. تهذيب الكمال، ج 4، ص 444 - 445؛ تاريخ دمشق، ج 11، ص 208.[119]. انساب الاشراف، ج 3، ص 62.[120]. تاريخ دمشق، ج 11، ص 229 - 230.[121]. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 191.[122]. المعارف، ص 307؛ اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 207؛ تهذيب الكمال، ج 4، ص 452.[123]. المعارف، ص 307؛ الاصابه، ج 1، ص 546 - 547؛ تاريخ دمشق، ج 11، ص 237.[124]. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 189؛ اعيان الشيعه، ج 4، ص 45.[125]. الطبقات، خليفه، ص 203.[126]. اسدالغابه، ج 1، ص 258.[127]. همان.[128]. المعارف، ص 307؛ الطبقات، ابن سعد، ج 5، ص 222؛ الطبقات، خليفه، ص 172.[129]. الثقات، ج 3، ص 51.[130]. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 190.[131]. همان، ص 191، 194؛ اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 207؛ المعارف، ص 307.[132]. المعارف، ص 307؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 192؛ الاستيعاب، ج 1، ص 220.[133]. التاريخ الصغير، ج 1، ص 221؛ تاريخ دمشق، ج 11، ص 236.[134]. الاصابه، ج 1، ص 547.[135]. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 193 - 194.[136]. المحبّر، ص 413؛ الاصابه، ج 8، ص 194.[137]. المعارف، ص 307.[138]. التاريخ الكبير، ج 1، ص 219.[139]. جمهرة انساب العرب، ص 359.[140]. الكامل، ج 10، ص 545.[141]. خاتمة المستدرك، ج 2، ص 43.